سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و گروهى او را پیش رویش ستودند ، فرمود : ] بار خدایا تو مرا از خودم بهتر مى‏شناسى و من خود را از آنان بیشتر مى‏شناسم . خدایا ما را بهتر از آن کن که مى‏پندارند و بیامرز از ما آنچه را که نمى‏دانند . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 87 خرداد 14 , ساعت 10:21 صبح

سلام بابا...
شما الان هم زنده اید.من شمارو هنوز هم از آن جعبه‏ی جادویی می بینم.پس هستید دیگه؟!
هنوز هم وقتی حرف می‏زنید،صلابت و محکمی را میشه ازصدای شما حس کرد.

اصلا 14 خرداد که میشه حس خوبی ندارم. یک حس دلتنگی درونم را فشار می‏دهد. 
بابا...من ترسیده ام.از این دو امانتی که دارم ،ترسیده ام.آخر شما که خبر ندارید؟اینجا پسرامون اون صلابت و محکمی که باید داشته باشند را ندارند.دخترامون هم یادشون رفته که چه  قدرتی دارند و راه استفاده اش را بلد نیستند.انگاری که سرگردان شده باشند.
اصلا بابا...من هم سرگردان شده ام. من هم ترسیده ام. یاد مادرتان که می افتم ،بدنم می‏لرزه.من مادرم. چون مادرم ،ترسیده ام.
بابا...بارها بارها به مادرتان غبطه خورده ام.شفاعتش با شماست ،مگه نه؟؟



لیست کل یادداشت های این وبلاگ